طلوع امروز و پر از انرژی آغاز کردم پر از انگیزه و نشاط زود تر از همه رفتم سر وعده مو به مو از موضوعات و یاداشت کردم


دو ساعت و نیم اونجا بودیم از اونجا پیگیر کاراش بودم با عباسیان هم تماس گرفتم اوکی داد رفتم دانشگاه تا بریم دنبال کار


ای کاش صحبت نمی کردیم شرایط جوری پیشرفت که لحظه لحظه برام سخت بود تازه راحت شده بودم از بار یکساله ولی دوباره باید بار دیگه ای و به دوشم بکشم


راستش نفهمیدم چی گفت ولی فقط اون چیزی که من میخواستم بگم گفته نشد


آخرشم نفهمیدم چی شد من به یه نتیجه رسیدم و اون به یه نتیجه دیگه


حالا الان رفیقم منتظره که ببینه چی شد پس ؟؟؟ولی من جمع بندی مو براش گفتم همون موقع تو ماشین


تو اتوبوس فقط داشتم فکر میکردم ولی نمیدونستم باید به چی فکرکنم  به امروز یا به روزای قبل یا ماه ها به بابام فکرکنم یا  مشکلات محمد  سر دردی گرفتم که تا الان هیچی حریفش نیس  خواستم برم سر کار که امونمو برید


تو این امواج خروشان فقط  تنها جایی که آرومم میکرد مسجد بود یه ماهی بود نرفته بودم تا وارد حیات شدم رفتم به اون وقتایی که تکلیف هم نبودم ولی به بهونه حیات با صفا مسجد میومدم برای نماز  فکر نمیکردم دیگه بعضی پیر مردا مسجد من و بشناسم ولی تا رفتم داخل یکیشون گفت اقا محمد اذونو میگی و منم این توفیق و از دست دادم  حیف


غروبم از انرژی خالی بودم و از سر درد پر باید دوباره به راه ادامه بدم


فقط امیبدوارم حالش خوب باشه


خدایا خودمو به خودت میسپارم



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها