سلام  و درود 


وقتی که من  نوجوون بودم برای خودم روز شمار عید میزاشتم یعنی حساب تعطیلی ها رو همش و داشتم وقتی یه روز طی میشد یک روز از فرصت خودم کم میکردم  آخه خیلی خوش میگذشت نمیدونم چرا ولی اصن یه حال و هوایی داشت تمام عشقم به این بود که برم دید و بازدید و فوتبال کنم و فیلم ببینم 

ولی نمیدونم چرا الان چهار روز از تعطیلات میگذره و من دلم میخواد زود تموم بشه برم کاشان الان دل خوشیم 

فقط اینه که برم سرکار و بیام خونه و یکم بشینم پای لب تاب و پروژه .    هر جا هم که بری حرفا تکراریه اخه میدونی همه جا فقط تا میری یا سرشون تو گوشیه یا از اقتصاد میگن یعنی طوری شده که مردم مجبورن از این چیدا حرف بزن یه حرف قشنگ و به دل نشین از کسی در نمیاد من که این چند روز زیاد ندیدم امروز یه کسی رو دیدم که خیلی شبیه به یکی از دوستام بود حسابی یادش کردم امروز اما یه انرژی عجیب و مضاعف دارم رفتم خونه ابا اجدادی  خونه ایی که تا سیصد سال و میدونم اجدادم داخلش به دنیا اومدن اصلا یه حال و هوایی داشت کلی انرژی گرفتم جدا که صفای خونه های قدیمی فوق العادس 


خیلی دوس دارم یکیشو داشته باشم امروز وقتی فهمیدم بعد سیصد سال فروختنش حسابی شوکه شدم ولی خب دیگه کاریش نمیشد کرد 

و اما دعا خدایا میگن تصادفات زیاده  خدایا سفر تمام مسافر هارو بی خطر کن 

خدایا مشکلات همه رو حل کن 

اخرشم خدایا  امیدم فقط به شماست 


یا علی مدد 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها